#خانم_پرستار_پارت_29

مرد کلافه سری تکان داد.
ـ اینجا خونه ی پدریه منه.
با بهت گفتم:
ـ شما پدر نارا و نازی هستید!؟
ـ بله.
به صورت نا گهانی حس بدی نسبت به او پیدا کردم که باعث شد صورتم را جمع کنم...
ارشاد کلافه گفت:
ــ می دونم چی تو ذهنتونه، ولی بزارید توضیح بدم شاید شما بتونید کمکم کنید.
با اخم گفتم:
ـ من چرا باید به شما کمک کنم؟
ـ به خاطر نارا و نازی که دلم براشون یه ذره شده.
حقیقتا دلم برایش سوخت.
ـ خوب... الان من باید چی کار کنم؟
با مهربونی گفت:
ــ بیاید بریم ناهار رو باهم بخوریم تا توضیح بدم...
به قیافش می خورد خیلی بد اخلاق باشه و این مهربونی ازش بعید بود و شباهت عجیبی به آرش داشت...
) خوب معلومه برادر دو قلوشه(.
از ذهنم گذشت...
من چطور بهش اعتماد کنم و باهاش برم؟ اون به زن برادر خودش رحم نکرده...
ارشاد که از سکوتم خسته شده بود گفت:
ــخواهش می کنم بهم اعتماد کنید و بزارید ذهنیتی که از من برای شما و اهل این عمارت ساخته شده پاک کنم.نمی دونم چرا، ولی گفتم:
ـ باشه!
ــ بفرمایید با ماشین من بریم.
به طرف یک لامبورگینی قرمز رفت.

romangram.com | @romangram_com