#خان_پارت_87
پلکهای هردویشان سنگین شده بود، ولی آنقدر دغدغهی ذهنی داشتند که خواب
از چشمهایشان ربوده شده بود!
*******
دستم رو روی جفت گوشام گذاشتم تا عربدههای خانوم بزرگ رو نشنوم.
انگار دیشب خیلی نگران پسرش شده بود. وقتی اسب بی سرنشین به خونه
برگشته بود، همه رو وحشتزده کرده بود.
مشکل اینجا بود که همهی کاسه کوزهها سر من شکست. خانوم بزرگ سیلی
سنگینش رو به گوش من زد و به صحبتهای پسرش حتی گوش نداد.
هنوز گونهم از درد سیلی میسوخت. همهی خدمه با ترحم نگاهم میکردند و از
اونجایی که از نگاه ترحمبرانگیز بیزار بودم، به اتاق پناه آوردم.
با اینکه در و پنجرهها بسته بود، باز هم صدای داد و فریاد خانم بزرگ به گوشم
میرسید.
کلافه و عصبی پاهامو توی شکمم جمع کرده بودم و ناسزاهایی که به من نسبت
میداد رو گوش میدادم.
اینقدر بهخاطر رعیت بودنم تیکه و توهین بارم کرد که کم مونده بود برم بیرون
و سرش فریاد بزنم که خودتم رعیت بودی و اگه خان باهات ازدواج نمیکرد خدا
میدونست آخر عاقبتت به کجا کشیده میشه!
ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم و اجازه دادم با همین زبون نیش مارش
خشمش رو بیرون بریزه.
کمکم جو آروم شد و تموم خدمه سرکارشون برگشتن. خانم بزرگ هم همراه
علیرضا به ساختمون خودشون رفتن و من هم نفس حبس شده توی سینهم رو با
آرامش بیرون دادم.
romangram.com | @romangram_com