#خان_پارت_82
مرگ میکشاند؟
نمیدانست چه جوابی بدهد؛ صددرصد علیرضا نمیخواست جای هادی باشد. از
طرفی اگر میگفت اینچنین نیست، آن پیرمرد را به شک میانداخت.
نگاه مرددش را در نگاه خشمگین علیرضا گره زد؛ باز و بسته شدن چشمهایش،
یعنی حرفش را تأیید کرد.
پریماه سر به زیر انداخت و لب زد:
-بله.
لبخند کجی کنج لبهای پیرمرد نشست:
-پس امشب چوپون خان بیرحم ده بالا مهمون ماست.
ریز خندید:
-کاش میدونستم سر راهتون گاوی گوسفندی قربونی میکردم.
علیرضا فقط تک خندهای کرد و عصبی رو برگرداند.
پیرمرد از جا برخاست:
-شنیدم خان یک پاش دم گوره! مرتیکه حروم لقمه! زندگی رو به کام همه زهر
کرد. از فقیر بگیر تا غنی روستا همه رو بیچاره کرد. حالا موندم چجوری
میخواد تو قبر جواب نکیر و منکر رو بده.
علیرضا تنها فک میسائید و پیرمرد چرب زبانی میکرد:
-خدا جای حق نشسته، هیچ ظلمی موندگار نیست پسرجون! امیدوارم حداقل
پسرش مثل خودش نباشه.
عصایش را برداشت و لنگلنگان سمت دری که روبهروی در ورودی قرار
داشت، رفت:
-یک اتاق کوچیک اینجاست که برای من کفایت میکنه. شما همینجا کنار آتیش
romangram.com | @romangram_com