#خان_پارت_77
نقش چشمهای شهلایی سحر مقابل چشمش نقش بست؛ حاضر بود قسم بخورد که
هیچ دختری در آن حوالی به زیبایی سحرش نبود. پریماه در برابر آن دختر، یک
چهرهی کاملاً معمولی داشت.
چشمهای درشت و کشیده و سبز رنگ سحر همتایی نداشت. انگار جای مردمک
دو زمرد سبز رنگ در کاسهی چشمش میدرخشید. پوستش سفید و درخشان بود
و لبهایش...
آخ لبهایش...
دل هر بینندهای را میبرد. قلوهای و همیشه به رنگ سرخ.
به لبهای کبود پریماه زل زد؛ دو خط باریک که انگار از کمبود ویتامین همیشه
کبود بودند.
تلخندی زد و انگشت اشارهاش را روی لبش کشید؛ این دختر هیچوقت نمیتوانست
جای سحرش را بگیرد. اصلاً هیچکس نمیتوانست جای او را بگیرد.
جای اویی که با تمام سرد بودنش، تلخ بودنش، کفری بودنش، باز هم برای
علیرضا عزیز بود.
عزیزتر از هر کس دیگری در این دنیای تهی...!
چه زخمی بدتر از خیانت میتوانست بر پیکر این مرد بنشیند؟!
چه زخمی؟!
به نهال جوانی که به تازگی کاشته شده بود، تکیه داد و چشم بست؛ کافی بود
خورشید غروب کند تا غم و غصههایش مانند خوره به جانش بیفتد و زخم روی
زخم قلبش بزند.
نسیم ملایمی وزید. شاخههای درختان به آرامی تکان خوردند و سایههایشان
برای ثانیهای چهرهی هردو را تیره و تار کرد.
romangram.com | @romangram_com