#خان_پارت_76
-فکر کنم بهتر از سرما خوردنه!
فشاری به قفسهی سینهش وارد کردم و گفتم:
-برو اونور، من اینجوری معذبم!
پوزخند صداداری زد:
-ولی شوهرت معذب نبود!
دست مشت شدهم روی سینهش باقی موند. بازم هادی!
اَه! خدا لعنتت کنه مرد که اسمت شده کابوس زندگیم.
سکوت کردم، ترجیح دادم دیگه اعتراضی نکنم. میترسیدم از اعتراضم عصبی
بشه و تو دل تاریک شب وسط این دشت ولم کنه به امون خدا.
سرم روی سینهش قرار گرفت و چشم بستم. نمیخواستم به اینکه تو بغلشم حتی
فکر کنم.
چیزی نگذشت که دستش نوازش وار روی سرم به حرکت دراومد.
هرچی میخواستم به حضورش بیتوجه باشم انگار نمیشد.
کلافه پلکهامو روی هم فشردم و سعی کردم جای فکر کردن به او، به
خستگیای که متحمل بودم فکر کنم و همین امر باعث شد کمکم پلکهام سنگین
بشن و به عالم بیخبری فرو برم...
********
نگاهش خیره به دختری بود که در آغوشش به خواب رفته بود. رنگ پریدهاش به
هر ببینندهای میفهماند که چه ترسی را متحمل است.
لبخند تلخی روی لبهایش نقش بست. طرهای از موهای فرش که از زیر شالش
بیرون آمده بود را به داخل هدایت کرد و مجدد به پلکهای روی هم افتادهاش زل
زد.
romangram.com | @romangram_com