#خان_پارت_74
-فکر نکنم تو شرایطی باشیم که بخوام شوخی کنم. مگه به چشم ندیدی؟ بزغالهای
که تبدیل به یک موجود وحشتناک شده.
سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
پوزخندی زد و ادامه داد:
-حدود بیست سال پیش بابام برای آبیاری یکی از باغها اومده اینجا و کارش تا
دیروقت طول کشید. زمان برگشت یک بزغاله پیدا کرده و تصمیم گرفته ببره
خونه و برای فرداشون کباب درست کنن. دستهای بزغاله رو دور گردنش بسته،
سوار اسب شده و سمت خونه حرکت کرده. وسط راه متوجه شده این بزغاله رفته
رفته داره سنگین میشه جوری که اسبش توانایی حملشون رو نداره. وقتی
برگشته پشت سرش رو نگاه کرده، دیده این بزغاله اینقدر بزرگ شده که پاهاش
تا روی زمین کشیده شده! قدش به دو متر میگفت رسیده!
وحشتزده پرسیدم:
-خوب بابات چیکار کرد؟
-سریع یک چاقو از جیبش بیرون آورد، طنابی که دور دستهای بزغاله بسته بود
رو باز کرد، بعدم به سرعت سمت خونه تاخت. اون زمان من بچه بودم، ولی
خوب یادمه بابام چند روز تو بستر بیماری افتاد. سه شبانهروز تب و لرز داشت.
همه میگفتن اون اجنه هنوز دور و برش میچرخه و...
میون حرفش پریدم:
-خیلی خوب بسه، دیگه اسمش رو نیار من میترسم.
همونطور که اطراف چشم میچرخوند، در جوابم سر تکون داد و گفت:
-حالا چه غلطی بکنیم؟ اسبمون که رفت، چجوری برگردیم؟ اگه تو کوهستان به
گرگها بخوریم چه غلطی بکنیم؟ اسبمون بود سفارش میشدیم و میتاختیم سمت
romangram.com | @romangram_com