#خان_پارت_73
پنهان بود. قدش حتی از درختی که کنارش ایستاده بود، بلندتر بود.
علیرضا من را داخل یکی از باغهای اطراف کشاند.
هردو نفسنفس میزدیم و من از شدت ترس قلبم با ریتم تندی به قفسهی سینهام
میکوبید.
بریده بریده گفت:
-مگه... نگفتم... پشت سرت رو... نگاه نکن؟
بزاق دهنم رو بلعیدم:
-فقط کنجکاو شدم. اون چی بود؟ مگه بزغاله نبود؟ چرا یهو اینقدر ترسناک شد؟
موهاش که پریشون روی صورتش ریخته بود رو کنار زد و پاسخ داد:
-نه، بزغاله نبود.
-پس چی بود؟
چند ثانیه مردد نگاهم کرد و پرسید:
-به اجنه اعتقاد داری؟!
جیغ زدم:
-چی؟
سریع جلوی دهنم رو گرفت:
-هیس! چه خبرته دختر؟ یعنی نمیدونی دشت و کوه و کمر این روستا پر
اجنهست؟ خیلی سال پیش همچین اتفاقی برای بابام افتاد که خیلی شانس آورد که
نجات پیدا کرد.
دستش رو پس زدم و لرزون پرسیدم:
-میخوای برسونیم یا جدی میگی؟
بازوم رو گرفت و سری به تاسف تکون داد:
romangram.com | @romangram_com