#خان_پارت_69
صدای جیغم از ترس بلند شد.
سمتم چرخید و نگران پرسید:
-چی شد؟
دستم روی قلبم که تندتند به قفسهی سینهم ضربه میزد، گذاشتم و درحالی که
نفسنفس میزدم جواب دادم:
-ترسیدم.
چشمغرهای بهم رفت. تو تاریکی شب حالت چشماش ترسناک بود.
آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:
-میشه بیام پایین باهم راه بریم؟
-چرا؟
-آخه فاصلهمون زیاده، منم شبا یکم ترسو میشم. لازمه یکی دستم رو بگیره!
تک خندهای کرد:
-من دست بگیرم خوبه؟
شونههامو از سر ندونستن بالا انداختم:
-نمیدونم، شاید بودی.
با غیظ چشماش رو روی هم فشرد:
-اگه خوب بودم که زنم دستم رو ول نمیکرد دست یک بیشرف رو بچسبه!
دوباره یاد زنش افتاد.
لعنت به من که هر دقیقه زندگی لعنیتش رو بهش یادآوری میکردم.
آروم از اسب پایین پریدم و سمتش اومدم.
برق نگاهش تو تاریکی شب دلم رو لرزوند. انگار نم اشک تو چشماش نشسته
بود.
romangram.com | @romangram_com