#خان_پارت_68
خودکشی و پایان دادن به این زندگی لعنتی به سرم زده بود؟!
کاش درکم میکرد. میفهمید زخم خیانت هر کسی رو میتونه از پا دربیاره...
هر کسی...
بعد از خوردن شام و جمع کردن ظرفها و شستنشون، بر خلاف اصرارهای
خاله که میخواست برای خواب اونجا بمونیم با علیرضا راهی شدیم.
خاله تا دم در بدرقهمون کرد و کلی دعا برامون خوند که برگشتمون بیدردسر
باشه.
سوار اسب بودم و علیرضا با کشیدم افسارش اون رو هدایت میکرد.
دشت تو تاریکی مطلق فرو رفته بود؛ اینقدر تاریک و ترسناک بود که من رو به
وحشت انداخته بود.
درختهای گردو و سر به فلک کشیده که شاخههاش در اثر وزش باد تکون
میخوردن، محیط رو وحشتناکتر نشون میداد.
کمی روی اسب خم شدم و درحالی که لحن صدام از زور ترس میلرزید،
پرسیدم:
-چقدر دیگه میرسیم؟
بدون اینکه نگاهم کنه، جواب داد:
-تقریباً یک ساعت دیگه.
زیر لبی زمزمه کردم:
-تا اون موقع سکته رو زدم!
صدای پوزخندش بهم فهموند که حرفم رو شنید. لبم رو به دندون گرفتم و گفت:
-نترس؛ اونقدرام ترسناک نیست که سکتهت بده.
خواستم چیزی بگم که پرندهای از روی شاخهی درختی که بالای سرم بود، پرید و
romangram.com | @romangram_com