#خان_پارت_42

-چی کار میتونم داشته باشم دختر جون؟ اول باید زخمت پانسمانش عوض شه،
بعدم میخوام برم تو ده خرید گفتم باهم بریم دلت باز شه.
هیجان زده پرسیدم:
-علیرضا میذاره؟
-با قربون میریم، نگهبانه. اگه خدای نکرده بخوای فرار کنی قربون با اسلحه
شکاریش منصرفت میکنه! البته اگه نمیخوای بیای حرفی نیست.
دوست داشتم برم. درسته که نمیتونم فرار کنم، ولی حداقل یکم سرگرم میشم.
بهتر از توی خونه موندن و تماشای در و دیواره.
بنابراین شونههام رو بالا انداختم:
-حرفی نیست، بریم. اتفاقاً منم حوصلهم تو خونه سر رفت.
-پس بریم پانسمانت رو عوض کنم بعد راه بیفتیم.
-بریم.
باهم سمت خونه رفتیم و من رو یک راست به اتاق خوابم برد.
مشغول عوض کردن پانسمانم شد. خیره خیره نگاهش میکردم. انگار سنگینی
نگاهم رو حس کرد که بدون اینکه چشم از زخمم بگیره پرسید:
-چی شده دخترجون؟ چیزی میخوای؟
-شما از کی اینجا کار میکنید؟
-از زمانی که همسن و سال تو بودم. یک دختر جوون با کلی آرزو، ولی ناچار به
خدمتکاری بود. از همون سن تموم آرزوهامو خاک کردم. دیگه فکر کردن به
ازدواج و پایهگذاری یک زندگی جدید یک امر محال بود.
-چرا خدمتکار شدی؟ پدر و مادرت نتونستن خرج زندگی رو بدن؟
آه جگرسوزی کشید:

romangram.com | @romangram_com