#خان_پارت_35
چیزی که میخوان رو بهش ندن میره ژاندارمری شکایت! البته حرفهای اون
زن که باد هواست، یک رعیت بیکس و کار کی حرفش رو باور داره؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم؛ از همچین مادری چنین دختری بعید نیست.
-بلند شو دیگه دخترجون، میخوای باز آقا رو عصبی کنی؟!
از جا بلند شدم و به شالم چنگ انداختم؛ نه، هیچوقت نمیخواستم اون مردک
روانی رو عصبی کنم. فعلاً باید مدارا میکردم تا این خشمش بگذره. بعد
میتونستم قانعش کنم که دست از سرم برداره.
همراه گلبانو از اتاق بیرون رفتم؛ از خونه هم بیرون رفتیم و من رو به ویلای
اعیونیای که مقابل اون خونه قرار داشت، رفتیم.
پرسیدم:
-مگه مادر علیرضا خان باهاش زندگی نمیکنه؟
گلبانو لبخند تلخی زد:
-فکر کردی این خونهای که بودی مال علیرضا بود؟
-پس مال کیه؟
-به نظرت این اشراف زادهها با خدمهشون یک جا میخوابن؟! مشخصه
خونهشون جداست.
دوباره تعجب تو نگاهم نشست؛ به پشت چرخیدم و مجدد به ساختمونی که ازش
بیرون اومدیم زل زدم؛ اگه اون خونه برای خدمهشون بود، پس خودشون چجور
جایی زندگی میکردن؟!
در ویلای اعیونی پیش رومون رو باز کرد و وارد ویلا شدیم؛ با دیدن فضای
پذیرایی، فهمیدم چقدر فرق بین اونا و خدمهشونه!
کل ویلا رو فرشهای دستبافت پوشونده بود و کنار دیوارها پشتیهای ترکمن
romangram.com | @romangram_com