#خان_پارت_131
-خونهی خالهی پریماه!
چشمهای گلبانو از بهت و تعجب گرد شد:
-اونجا چیکار؟
دست آزادش و لابهلای موهای پر حجمش کشید. هنوز چونهش از زور خشم و
بغض میلرزید.
بزاق دهانشو بلعید و زمزمه کرد:
-بعضی از واقعیتها وقتی رو سرت هوار میشن، انگار از یک بلندی پرتت
میکنن پایین. روی هوا معلقی و میدونی وقتی زمین بخوری بیدرنگ میمیری،
ولی اینقدر ترسیدی که نمیتونی برای نجات جونت به چیزی چنگ بندازی و
خودتو نجات بدی.
نگاهش را سمت پنجرهی اتاقی که پریماه در آن خوابیده بود، سوق داد و افزود:
-من الان بین زمین و آسمون معلقم. هیچ دست دراز شدهای سمتم نیست که خودم
و نجات بدم. هر آنی زمین میخورم و... تموم!
اشکش چنان مردونه چکید که دل گلبانو رو به درد آورد.
پاشو روی رکاب گذاشت و از اسب بالا رفت. درحالیکه افسار اسب و میکشید و
اون و به بیرون از حیاط هدایت میکرد، گفت:
-تا برمیگردم مراقب پریماه باش.
دیگه نموند گلبانو حرفی بزنه. لگد محکمی به پهلوهای اسبش زد و بیدرنگ
تاخت.
گلبانو گیج و سردرگم درحالیکه نمیدونست چه چیزی این مرد و تا این حد بهم
ریخته، به خونه برگشت و یک راست به اتاق پریماه رفت.
دخترک تو رویای شیرینی انگار غرق بود. نه چهرهش از درد جمع شده بود و نه
romangram.com | @romangram_com