#خان_پارت_129
نگاه اشکبار خان سمتش سوق پیدا کرد.
دستی روی صورتش کشید تا رد اشک را کنار بزند:
-چرا این کار رو کردی؟ من و یک عمر از آغوش مادر واقعیم محروم کردی که
چی؟
صدای فریادش، مریمی که تنش پشت درهای بسته بیرمق افتاده بود را به ضجه
انداخت:
-چرا خانوادهم و ازم گرفتی؟ چرا هویت واقعیم و ازم گرفتی؟
یقهی پیرمرد نحیف را در چنگ گرفت و او را تندتند تکان داد:
-چرا من و کردی خان زاده؟ چرا نذاشتی یک رعیت بمونم؟ خان بودن چی بهم
داد جز خفت، جز بدبختی؟ چرا مادرم و ازم گرفتی؟ به چه حقی من و جای پسر
خودت جا زدی عوضی؟
از صدای فریادش خدمه به داخل اتاق هجوم آوردند و سعی کردند مشتهای گره
کردهاش را از دور یقهی خان باز کنند.
چند نفری در آستانهی در ایستاده بود و نگاهشون بین علیرضایی که افسار پاره
کرده بود و خانوم بزرگی که زمین رو چنگ میزد و صدای ضجههایش دل
سنگ و آب میکرد، در گردش بود.
زمانیکه همهی خدمه دور علیرضا حلقه زدند، گلبانو پیش پای خانوم بزرگ
زانو زد و شونههای لرزون اون و تو چنگ گرفت و کمکش کرد بشینه و به
دیوار تکیه بده:
-خوبید؟
خانوم بزرگ سرش را به نشانهی نفی تکون داد. گلبانو خواست چیزی بگه که
خانوم بزرگ گفت:
romangram.com | @romangram_com