#خان_پارت_128
-من بابای تو نیستم علیرضا!
انگار دنیا یکباره روی سرش آوار شد.
هقهق مردانهی خان هم نتوانست او را از بهت و تعجبی که گریبانش را گرفته
بود، بیرون آورد.
خیره به مرد پیش رویش که حالا از هر غریبهای برایش غریبهتر بود، در فکر
فرو رفت. در فکر زن نابینای روستای پایین که خالهی پریماه بود.
به آن حس کششی که ناخواسته سمت او داشت. درحدی که دلش نیامد آن زن را
موقع شام خوردن تنها بگذارند و برای شام ماندند. ولی...
روزی که به خانهی آن پیرزن رفته بود، پشت پنجره ایستاده بود و پریماه و
خالهاش را تماشا میکرد که غرق حرف بودند. ناگهان خالهاش از جا برخاست و
هوا را عمیقاً بویید. بوی خوشی که حس میکرد، او را تا بیرون از خانه و پیش
علیرضا کشاند. شالش را در دست گرفت و بوئید. بوی تن نوزاد از دست رفتهاش
را حس کرده بود؟
اشکش چکید، روی گونهاش راه گرفت و از چانهاش پایین خزید.
این چندمین باری بود که در طی این ماه اینطور مظلومانه اشک میریخت؟ چرا
تمام مصیبتهای زندگیاش یکباره روی سرش آوار شدند؟
خیانت زنش، کشتن آن دو خائن، فهمیدن اینکه در تمام این مدت سحر علاقهای به
او نداشته و حالا... برملا شدن بزرگترین و تلخترین راز زندگیاش.
خدا دیگر چه بلایی مانده بود که سرش بیاورد؟ مهرهی بعدیاش را چطور
میخواست حرکت دهد؟ دیگر چطور میخواست این مرد را زمین بزند.
لب زد، به سختی لب زد:
-چرا...
romangram.com | @romangram_com