#خان_پارت_121
به سختی زمزمه کرد:
-باید... علی رو... ببینم... این... دم آخری... یک چیزی هست که باید... بهش
بگم.
خانوم بزرگ لب تخت نشست و عصاشو به دیوار تکیه داد. پاشو با کمک دستش
بالا آورد، روی تخت گذاشت و با حرص گفت:
-تو زنده بودت تا تونستی منو و این پسر رو زجر دادی، دم مرگتم ولکن ما
نیستی؟
-مریم...
صداش بالا رفت:
-اسم منو با زبونت نیار مرتیکه، هیچوقت به زبونت نیار که برات گرون تموم
میشه. کاری نکن مرگتو جلو بندازم و انتقام تک تک بلاهایی که سر من و پسرم
آوردی رو سرت بیارم.
خان چشم بست و زیر لبی زمزمه کرد:
-اون پسر تو نیست!
انگشت اشارهش که تهدیدوار مقابل مردش گرفته بود، تو هوا مشت شد و با
چشمهای ریز شده از شک و شبهه پرسید:
-منظورت چیه؟
چشم روی هم فشرد:
-به علی میگم، اگه دلش خواست به تو میگه.
خانوم بزرگ چنگی به یقهی پیرمرد زد و تن بیجونش رو کمی بالا کشید و فریاد
زد:
-بازی جدیدته؟ آره بازی جدیدته؟ کم زجرم دادی؟ تو سن بیست سالگی زدی پامو
romangram.com | @romangram_com