#خان_پارت_109

دخترک دست و پاشو جمع کرد و به کنج دیوار پناه برد.
کی تموم صورتش از اشک خیس شد رو منم نفهمیدم. یعنی اینقدر از علی
ترسید؟ پس چطور ازم توقع داشت پای این مرد بمونم؟ پای مردی که به چشم
ابزار انتقام نگاهم میکرد.
خواست پا به داخل خونه بذاره که اینبار من سدش شدم.
از ترس اینکه مبادا سمت اون دختر بیپناه هجوم ببره و بشه اون چیزی که نباید
بشه.
با جفت دستام بازوهاشو تو چنگ گرفتم و درحالیکه در تلاش بودم بغضم رو با
بزاق دهانم فرو خورم گفتم:
-بسه علی، خواستی بفهمی چرا اینجام منم گفتم. بیا بریم، خواهش میکنم بریم.
این دختر گناهی نداره، الکی براش دردسر نساز.
به شدت به کناری پسم زد و کامل وارد خونه شد.
سروناز بیشتر تو خودش جمع شد و چشمهای گرد شدش کم مونده بود از کاسهی
سرش بیرون بزنه.
مقابلش قد علم کرد.
خشم رو به وضوح میشد از دستهای مشت شده و عضلات منقبض هیکلش
تشخیص داد. ولی تن صداش لرزش خاصی داشت.
لرزشی که غدهی بزرگ شدهی گلوش رو به رخ هرکسی میکشید:
-راست میگه؟
مردمک دو چشم سروناز لرزید.
گام دیگهای جلو رفت و اینبار سعی کرد جلوی لرزش صداش رو بگیره:
-سحر از اول منو نمیخواست؟

romangram.com | @romangram_com