#خان_پارت_108

اگه شوهر سروناز سر میرسید و منو و علی رو اونجا میدید، برای این دختر
خیلی گرون تموم میشد:
-زنت از اول عاشق اون مرتیکه بود ولی...
همه رو گفتم. تموم چیزهایی که سروناز با حوصله برام گفته بود.
از عشق بیحد و مرز هادی و سحر، از مخالفت مادرشون، از خواستگاری
نابههنگام علی، از قربانی شدن خودم...
همه رو گفتم و عجیب بود که چرا تو اون ماجرا دلم فقط برای علی میسوخت!
منم اندازهی علی ضربه خوردم، منم مثل اون قربانی شدم، منم همسرم بهم خیانت
کرد و به بدترین شکل ممکن شکستم.
ولی فقط دلم برای این مرد میسوخت و بس!
برای اون که به سختی جلوی اشک حلقه زده توی دو چشمش رو گرفته بود تا
روی گونهش نریزه.
برای اون که تموم مدت دندون میسائید و با جفت دستهاش چهار چوب در رو
توی مشتش میفشرد.
برای اون که من برای بار دوم شکستن و فروریختنش رو به چشم دیدم.
انگار که دوباره سحر و هادی رو باهم دیده بود.
دوباره همونقدر شکست و زانوهاش سست شد.
همچنان دندون میسائید و از لای اونا غرید:
-دروغ میگی.
بغض تو گلوم ناشی از ادغام خشم و غمی بود که توی دو چشمش لونه کرده بود:
-نه، هرچی گفتم حرفای سرونازه که از زبون خواهرش شنیده.
نگاهش کم کمک از روم کنده شد و سمت سروناز چرخید.

romangram.com | @romangram_com