#خان_پارت_104

-نه!
بازومو تو دستش گرفت و سمت جلو هولم داد:
-تو رو خدا... تو رو خدا زودتر ببرش تا سر و کلهی رسول پیدا نشده. بعد
بیآبرویی که سحر راه انداخت و آوازهمون تو کل ده پیچید، رسول به منم به چشم
یک زن خراب نگاه میکنه.
ترسی که در کاسهی دو چشمش موج میزد، نشان میداد تمام حرفهاش از روی
صداقته.
بیدرنگ جلو رفتم و دری که کم مونده با مشت و لگدها از جا کنده بشه رو باز
کردم.
دست مشت شدهاش روی هوا موند و نگاه مملو از خشم و عصبانیتش یک راست
تو نگاه نگران و ترسانم نشست.
دستش رو پایین آورد. همچنان مشت بود و چنان با غیظ میفشرد که هر لحظه
میترسیدم رگ برجستهی دستش پاره بشه و خون بیرون بجهه!
یک دستش رو ستون چهارچوب در کرد، سرش رو به صورتم نزدیک کرد و
چشماش رو تو چند سانتی چشمام نگه داشت و غرید:
-اینجا چه غلطی میکنی؟
اینقدر از این زاویه ترسناک شده بود که ناخواسته بزاق دهانم رو فرو دادم و
گامی عقب گذاشتم.
سروناز پشت سرم گوشهای پناه گرفته بود و وحشتزده ما دوتا رو نگاه میکرد.
توی ذهنم دنبال جواب مناسبی بودم بهش بدم که اینبار نعره زد:
-اینجا چه غلطی میکنی تو؟
چنان از جا پریدم که حس کردم حتی رنگ هم از صورتم پرید و وحشت تو

romangram.com | @romangram_com