#جنون_انتقام_پارت_9
پری:آرام جان پاشو باید بریم بهشت زهرا....پاشوعزیزم...پاشو قربونت برم آجی گلم.
بابی حالی ازروی تختم بلندشدم وتاپ مشکی که پری برام آورده بودروپوشیدموروش مانتوبافت مشکی پوشیدم وشال مشکی وشلواردم پامشکی،باورم نمیشد دارم
برای جدایی از عزیزترین کس توزندگیم میرم وسرتاپامشکی پوشیدم. ازپری پرسیدم:مامان چطوره؟؟
پری:تاصبح چندبارحالش بدشدومنومامان می خواستیم ببریمش بیمارستان ولی رضایت نداد...باتعجب نگاش کردموگفتم:چرامنوبیدارنکردی؟؟؟؟؟
پری:توانقدرحالت بدبود دلم نیومد بیدارت کنم...تازه توهم کاری نمیتونستی بکنی...مامانت هم نزاشت بیدارت کنم.باپری ازاتاق اومدیم بیرون،مامان روی مبل
نشسته بودوخاله الهام(مامان پری)ازپشت سر،شونه هاش رو ماساژمیداد.عموبهروزهم اومده بودبه چشماش نگاه کردم سرخ سرخ بود....معلوم بودگریه کرده
چشمم که بهش افتاددوباره اشکام سرازیرشدعمو بطرفم اومدومنوتوآؼوش کشیدوگفت:خداخودش صبربده دخترم...حال من هم دست کمی از شمانداره...باباتبرام داداش بود.بااین حرؾ عمو همه باهم زدیم زیرگریه.مامان خیلی حالش بدبودصداش درنمیومدازبس دادزده بود.خاله الهام همینطور که شونه های مامان رو
ماساژ میدادبافین فین گفت:سهیلاجون...حالت خوب نیست...فکر قلبتم باش...فکردخترت....الان تمام امیدش به تویه...
اما مامان انگارصدای هیچ کس رونمیشنید دادمیزدوزجه میزدومیگفت:دارم میسوزم...آتیش گرفتم...نمیخوام نفس بکشم..زندگی رومیخوام چکاروقتی همه
کسموازدست دادم...رضا نفسم بود...نمیتونم دووم بیارم... رضااااااااااااا.....کجارفتی بیامنم ببر...رضااااااااااااا....
به طرؾ مامان دویدم دستش رو تودستم گرفتم وگفتم:مامانم بفکرمن نیستی به فکرخودت باش...مامان به فکرقلبت باش،شماکه نمیخوای مثل
بابامنوتنهابزاری؟؟؟مامان....مامان جونم....مامان گلم،گریه نکن...گریه نکن دیگه.اما مامان تو این دنیانبودوهرچی میگفتم هیچی نمیشنید.همه باهم رفتیم بهشت
زهرا...به سمت قطعه ای که عمو گفته بودرفتیم.عموبهروزرفت تاکارهای تدفین روانجام بده وبابا رو بیاره چندتاازهمسایی ها هم اومده بودندکه به
عموبهروزکمک کنن.چندقطعه اونطرؾ ترنظرم روجلب کردفکرکنم همون خانم مسئول تور بود،ازقاب عکسی که گذاشته بودن معلوم بودکه همون
خانمه...دوتامردیکی جوون ویکی هم سن عموبهروز وبابام کنارقبرایستاده بودندوکاملا مشکی پوشیده بودند فکرکنم چهل یاپنجاه نفری دورقبراون خانم بودن دلم
به حال ؼربت بابا سوخت.باآوردن باباازاوناچشم گرفتم وبه عزیزترین کس زندگیم چشم دوختم وبعد خودم رو روی بدن بابا انداختم،منومامان روبزورازبدن
باباجداکردن ودفنش کردن ومافقط زجه میزدیم خاک رو که ریختن وتمام شدمامان خودش روروی قبرباباانداخت وخاک روبؽلش گرفت وشروع کردبه زمزمه
romangram.com | @romangram_com