#جنگ_میان_هم_خون_پارت_63


لبخند خجولی زد و تعظیم کرد، با خجالت گفت:

_ درود بانو؛ برای آماده کردنتون برای جشن اومدم.

لبخند مهربانی زدم و گفتم:

_ ممنون ای بانوی جوان!

سر به زیر به سمتم اومد و گفت:

_ ملکه برای مراسم چه لباسی رو می‌پوشید؟

متفکر خیره نگاهش کردم، زیر لب زمزمه کردم:

_ نمی‌دونم چی باید بپوشم؛ شما کمکم می‌کنی؟

با خوشحالی به سمت کمد لباس‌هام رفت و گفت:

_ وظیفمه بانو.

و در کمد رو باز کرد و به داخلش خیره شده؛ بعد از مدتی لباس ماکسی نارنجی پررنگی که دو وجب از زیر رون تنگ می‌شد و بعدش هم حالت پف و پرپر داشت، رو در آورد و به سمتم گرفت.

درحالی که من و لباس رو آنالیز می‌کرد، متفکر گفت:


romangram.com | @romangram_com