#جنگ_میان_هم_خون_پارت_55


کاترین با حرص خیره چشم‌های مایکل شد و ناگهان زمزمه کرد:

_ بریم دخترم.

و همراه الیزابت از سالن خارج شدن؛ که مایکل به سمتم برگشت و کنارم نشست.





کلافه به صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید که من هم صداش رو شنیدم. هیچوقت مایکل رو انقدر کلافه ندیده بودم.

بازوش رو دست کشیدم و زمزمه کردم:

_ مایکل؟ حالت خوبه؟

برگشت سمتم و لبخند نصف و نیمه ای زد و گفت:

_ خوبم عزیزم؛ وقتی من نبودم، چیزی بهت نگفت؟

نفس عمیقی کشیدم و ناراحت گفتم:

_ نه ولی به چیزهای الکی همش گیر می‌داد.


romangram.com | @romangram_com