#جنگ_میان_هم_خون_پارت_53
پوزخندی زد و رو به دخترش گفت:
_ دخترم، هیچوقت مثل خالهات نباش؛ چون فقط بلده گذشته ها رو به یادمون بیاره.
سری به نشونه تأسف تکون دادم و زمزمه مانند گفتم:
_ من خالهی دختر شما نیستم.
الیزابت اخمی کرد و چیزی نگفت که در باز شد.
صدای فریاد نگهبان اومد:
_ جناب پادشاه مایکل، پادشاه سرزمین ارواح، شرفیاب میشون.
مایکل با اخمهای درهم و چهرهای جدی، به سمت ما آمد که من، کاترین و الیزابت، از جایمون بلند شدیم و به احترامش ایستادیم.
کاترین لبخند پر عشوهای زد و با لحن کشداری شروع به حرف زدن کرد؛ که باعث شد با حسادت بهشون نگاه کنم:
_ درود جناب مایکل. خیلی خوشحالم که بعد از مدت ها میبینمتون. مثل قبل هم خوشتیپ هستید!
romangram.com | @romangram_com