#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_86
به دقت اطرافم را نگاه کردم اما هیچ جنبنده ای در هیچ کجای جنگل قرار نداشت.
سر جام برگشتم و فلاکس چایی را به دست گرفتم.
اینبار فریاد عمیق تر و آشنا تر از دفعه ی قبل بود.
ان قدر آشنا که باعث شد سرجا سیخ ببنشینم و مثل یک ببر زخم خورده اطرافم را در نظر بگیرم.
از جا پریدم و به سرعت بوته های تمشک وحشی مقابلم را وارسی کردم.
تیغ ها بی رحمانه پوست دست هامو پاره می کردن و شاخه های خشک بی رحمانه تر خون فواره زده رامی مکیدن.
اما هیچ چیزی وسط تمشک ها نبود. نفس نفس زنان دست هامو بیرون کشیدم و به خراش ها و زخم ها نگاهی انداختم.
اطرافم را نگاه کردم.
باز همان صدا تکرار شد. زیر لب دشنامی گفتم و به اطراف چرخیدم.
با صدایی که از خشم دورگه شده بود فریاد زدم:
اهریمن پست فطرت تو راهت را به این جنگل های مقدس هم باز کردی.
این بار ان صدای فریاد حزن انگیز قطع شد و بجای ان صدای چندشناک قهقه های آیرئیس سکوت جنگل رو شکافت.
تفی روی زمین انداختم و گفتم:
یا لا آیرئیس پست فطرت آدرس اون غار پر از چرک و کصافتت رو بده تا خودم از شر این همه لجن بودن و حقارت نجاتت بدم.
شیطان با خنده ی چندشناکی گفت:
romangram.com | @romangram_com