#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_65


صورت هایشان بی حرکت بود و لب هایشان کبود

تاثیر خوردن دانه های میوه های جهان زیر زمین بود.

بچه ها د ر خواب بدون رویایی فرو رفته بودند.بالاخره به درهای اصلی دژ رسیدیم.

دو لنگه ی در تا انتها باز شده بودند.صفوف مرتب سربازان اسکلتی باعث ترس و همزمان تحسین می شد.

ارتش بیشماری از مردگان با لباس های پاره پوره که هر کدام یک یا دو استخوان دنده ی خود را با عنوان اسلحه در درست گرفته بودند.

دو خط منظم از اسکلت ها مقابل دو لنگه ی در ایستاده بودند.

کمی پائین تر گرگ ها به صف نشسته بودند و سر های خود را بین پنجه پنهان کرده بودند.

راویار کنار افراد گله ایستاده بود و باخشم لگد حواله ی زمین می کرد.

با دیدن من نگاه خشمگینی به چشم هایم کرد و پشت به من ایستاد.

کمی جلوتر در دایره ای بزرگ تک به تک اشباح مقابل ارابه ی هادس روی یک زانو نشسته بودند و چشم به زمین دوخته بودند همه به جز جابرائیل و ماهک که هر دو بر روی صندلی های استخوانی اهدایی هادس نشسته بودند و به نظر خونسرد و مطمئن می امدند.

لبخند دندان نمایی به صورتم نشاندم و به سمت ارابه حرکت کردم.

ارابه ای سیاه از چوب های سیقل خورده که با ورقه های از طلا و عاج تزئین شده بود.

یک گروه اسب اسکلتی مرده به سر ارابه وصل شده بودند و از کیسه ی غذای خود مشغول خوردن استخوان بودند.

و بر روی ارابه در ردای سیاه بافته شده از غم و درد و رنج هادس با تکبر تمام ایستاده بود


romangram.com | @romangram_com