#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_64
خوبه که میشناسیش.
با فریاد بچه گانه گفت: من صد سال از این اتاق بیرون نمی ایم خدای مردگان می تونه ان قدر ان جا بایسته که زیر پاهایش علف سبز بشود.
خنده ی ریزی تحویلش دادم و گفتم:
نیا راه های خیلی زیادی دارم برای بردنت یادت نرفته که من دختر همان عجوزه ام.
با گفتن این حرف بشکنی زدم و چشم هایم را روی مچ دست های ایوار متمرکز کردم.
طناب نامرئی با فشار زیاد دست هایش را به یک دیگر دوخت و باعث شد ناله اش به هوا برود.
بشکنی زدم و ناخوداگاه به سمت در کشیده شد.
سوت زنان پشت سرش از اتاق خارج شدم و وارد راهروی پر پیچ و خم شدم.
صدای جیغ و زوزه از هر طرف قصر و کوهستان بلند میشد.از دیوارها نفوذ می کرد و گوش ها را خراش می داد.
طناب را محکم تر کشیدم و ایوار با دادن ناسزا به پاهایش حرکت بیش تری داد.
با رسیدن به اخرین پله صدای تک تک جیغ ها و زوزه ها خاموش شده بود.
انگار که همه ی ساکنان کوهستان مرده بودند.
ایوار با ترس مرتب سرش را به اطرافش می چرخواند و من را برای احضار کردن هادس نفرین می کرد.
قصر خالی از هر موجود زنده ای بود جز چند بچه شبح که در خواب عمیقی فرو رفته بودند.
romangram.com | @romangram_com