#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_133
هیچ وقت فکر نمی کردم از توی اون دخمه ی خاکی نجات پیداکنم،سرم را بلند کردم تا ناجی خودم را ببینم، برخلاف اون چیزی که فکر می کردم بود هیچ خبری از راویار یا هیچ ناجی دیگری نبود،اما دور تا دورمان را نفرین شدگان احاطه کرده بودند.
با رداهای بلند محقری که برتن داشتند بیش تر شبیه به رانده شدگان از جهنم بودند،پوست سبزشان با جلای خاصی می درخشید و چهره های خزنده مانندشان را کریهه تر می کرد.با مکافات از جا بلند شدم و نشستم تعدادشان زیاد بود بیش تراز آنچه که بشود فکر کرد.
بندیک هم حالا از بیهوشی مصنوعی خود خارج شده بود،الف بی خیال اطرافش خمیازه می کشید انگار نه انگار که در شرف مرگ قرار دارد.
با اخم و حرص گفتم: یکم فقط یکم با دقت به اطرافت نگاه کن اوه خدای من هیچ راه فراری نیست.
بندیک:خب،پس چرا جای حرص خوردن با یه خمیازه نرم به آغوش مرگ؟!
دیوانه ای زیر لب زمزمه کردم و به اریک خیره شدم،جالب بود اریک بر خلاف ما گردنبندی از سنگ اهریمن نداشت،حتی طناب دست هاش بشدت شل و ول بود.
رامونا: اریک اونا جادوی تو رو مهار نکردن؟!!!
پسرک با سردرگمی اطرافش رانگاه کرد و گفت: نه درواقع،شاید واسه اینکه نمی تونستن به من دست بزنن.
را کمی تقلا و تلوتلو خوردن از جا بلند شد و روی دوپای خود ایستاد.با گره ی شل دست هاش گلاویز شد و به ارامی طناب باز شده را روی زمین انداخت.
نفرین شدگان با ترس آمیخته شده با هیجان و شیفتگی به او چشم دوختند،یک جای کار می لنگید این را از ثابت ماندن ان ها می شد فهمید.
اریک انگشتانش را به سمت من و بندیک تکان داد.
طناب ها و گردنبندهای نفرین شده کنده و برروی زمین افتاد،خوشحال از این پیروزی کوچک بلافاصله از جا بلندشدم. نگاهم با نگاه پسرک تلاقی کرد،از درد پنهانی رنج می کشید و برروی زانوهاش خمیده شد.
بندیک زیر لب نفرینی فرستاد و به سمت اریک حرکت کرد و فریاد زد:
جادو نکن احمق،میخوای خودتو بکشی اونا همین رو میخوان نیروت رو میکشن بیرون ،پاکیتو جذب میکنن.
romangram.com | @romangram_com