#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_119
با اخم نگاهش کردم: از کدوم نژاد بودند؟؟
لبحند تلخی زد و گفت: در واقع از همه نژادها چنتایی روحشون را فروخته بودند اونا صلح رو از مردم گرفتن و بدترازون این دشت نفرین شده است امنیتی نداره
با ترس به الف نگاه کردم.
اریک با اخم استخوان رو توی اتش انداخت و گفت: نمی تونسی زودتر اینو بگی ؟!!
با عجله از جا پرید و گفت: وسایلو جمع کنید بریم زمین بیدار شده...
هیچ خبری نبود.همه چیز مثل قبل بود.
بادی نمی وزید علف و بوته ها ساکن و در سکوت اطراف مارو احاطه کرده بودند
اما اریک با اخم اطرافش رو نگاه می کرد. صورت سیاهش از عرق خیس شده بود و مرتب دستش رو روی زمین می زاشت و خاک رو لمس می کرد.
بقیه ی ما چیزی حس نکرده بودیم. حتی به نظر راویار هوا خیلی هم مطبوع بود.
به قول خودش خبری از دسته پشه های ظهر وجود نداشت.
اما اریک نگران بود
ترس پسرک بندیک رو هم به سکوت فرو برده بود. وسایل را سریع جمع کردیم و باقی مانده ی اتش را خاموش.
اریک یک بار دیگر دستش را توی خاک فرو کرد و بعد به مسیری اشاره کرد و گفت:
ازون طرف امن تره.
romangram.com | @romangram_com