#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_114

با ذوق راه دشت را در پیش گرفتیم.

تقریبا تعداد روزهای خوب و بدون دردسرم انگشت شمار شده بودند و باعث تعجبم میشد که یک جایی به این زیبایی و ارامش مقابل چشم هامه و من دارم به سمتش حرکت می کنم.

راویار چند خرگوش بزرگ وحشی شکار کرده بود و با طناب از شانه اش اویزان کرده بود تا وقت ناهار تمیزشان کند.



بالاخره به دشت رسیدیم ارتفاع گیاهان از ان چیزی که فکر می کردم هم بلند تر بود.

اولین قدم هامو برداشتم تا شانه بین بوته ها فرو رفتم.

بقیه تا قفسه ی سینه.

صدای بندیک بلند شد: بهتره از هم جدا نشیم یک جورایی این بوته ها خطرناکن.

با پوزخند نگاهش کردم و گفتم: من که هیچ خطری توی این همه سبزی و زیبایی نمیبینم.

بی توجه به حرف هاش راهم رو به جلو پیش گرفتم.

چند ساعتی بی وقفه حرکت می کردیم. بلندی بوته ها باعث کند شدن سرعت پیشرویمان می شد.

کم کم خسته شدم.

دیگه زیبایی دشت به چشمم نمی اومد بلکه فقط برایم اعصاب خوردن کن بود.

حتی ناهار هم نخورده بودیم.

و خورشید در حال غروب کردن بود. بالاخره صدای اریک در امد و گفت:

romangram.com | @romangram_com