#جادوی_چشم_آبی_پارت_149

نازلی و ادوارد هم یه موفق باشیدی گفتن و رفتن و شارلوت هم رفت دنبالشون.
کبین اومد نزدیک منو گفت-عالی بودوحتی فکرشم نمیکردم به این خوبی باشه.تو حتی صدات از منم بهتره!
به چشمای سرمه ایش نگاه کردم و گفتم-خوب داری زیادی خجالت زده ام میکنی من در حد و خوبی تو نیستم.
کبین با لبخند گفت-میتونی باشی کسی چه میدونه!
اونروز با همه خوبی و خوشیش هم تموم شد.و اما من باید روزهای زیادی رو طی میکردم هنوز شش ماه مونده بود .
هر روز میگذشت و من تمام مدت پیش کبین بودم و احساس میکردم بهم نزدیک تر شده بودیم،کبین خیلی خوب
بود خیلی....اگه جسیکا و جک هم نبودند که برام مثل بهشت بود!جسیکا سعی میکرد خودش رو به کبین بچسبونه
ولی کبین حتی ذره ای هم به او توجه نمیکرد.
و این یه پوئن مثبت برای من بود.رفتم توی تراس به افق نگاه کردم ....به غروب خورشید...به پرنده هایی که در
حال کوچ به شمال سرزمین گمشده بودند.
رنگ اسمان ترکیبی از قرمز و نارنجی بود.و من به حس جدید و ناشناخته ای که در قلبم داشت ریشه محکم میکرد
فکر میکردم.
با شنیدن صدای کبین قلبم محکم به سینه ام کوبیده میشد و با دیدنش حس ارامش عجیبی پیدا میکردم.
من دوسش داشتم و این رو خوب میدونستم و هنوز کامل مطمئن نبودم که اونم همین حس رو نسبت به من داشته
باشه،و از طرفی....من وظیفه ای داشتم که باید اون را انجام می دادم.
وبایدم انجامش میدادم چون من جانشین بودم،نفس عمیقی کشیدم و دوباره به اسمون نگاه کردم غروب تموم شده
بود و ماه نقره ای داشت می تابید.کبین رو تقریبا خوب میشناختم چون دو ماهه که از اقامتم در اینجا میگذره.
فقط 1ماه دیگه مونده.هوا خیلی سرد شده چون کریسمس در راهه!تقریبا 1روز دیگر.
از تراس میام بیرون.
عاشق زمستون هوای سردم!مخصوصا برف و درست کرن ادم برفی!حتی با فکر کرد بهش هم سردم میشه!!

romangram.com | @romangram_com