#جادوی_چشم_آبی_پارت_140
خوب ادب بود دیگه!اونم یه تشکری کرد و نشست.سوار لکسوس سفیدم شدم و حرکت کردم.ازش پرسیدم-خوب
مسیرتون کجاست؟
سلنا ازم پرسید-مسیرتون کجاست؟.........یکم فکر کردم.!اهان اسم خیابون اون خونه،خیابان جوی بود. گفتم-توی
خیلبون جوی.مسر شما هم همونجاست؟
گفت-بله اتفاقا خونه ی ما همونجاست.دقیقا توی همون خیابون. دیگه چیزی نگفتیم تا به خیابون جوی رسیدیم.
دقیقا جلوی همون خونه ی رزیتا وجیمی بود!گفتم-خوب دیگه رسیدیم.خیلی ممنون از ماشین پیاده شدم و به سمت
خونه رفتم.که ناگهان در دروازه باز شد و کبین ماشین رو برد داخل!
داشتم شاخ درمیاوردم!خانم رزیتا جلو اومد و گفت-بالاخره اومدی سلنا جان؟
در همین موقع کبین از ماشینش پیاده شد و با تعجب به سمت ما امد و گفت-مامان اتفاقی افتاده؟ با این حرف من
گفتم-چی؟؟؟مامان؟؟
خانم رزیتا خنده ای کرد و گفت-بله سلنا جان ایشون کبین پسر من هستن.و کبین ایشون هم شلنا هستن. کبین
گفت-مامان شما ایشون رو از کجا میشناسید؟
رزیتا گفت-بریم تو برات تعریف میکنم.بعد از اینکه رفتیم داخل خانم رزیتا همه چیز رو برای کبین تعریف کرد و
ما هم قضیه ی امروز رو براش گفتیم!
خانوده ی خیلی صمیمی بودن.
تلفن خونه که زنگ زد خانم رزیتا رفت. منو کبین با تعجب بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده!کبین گفت-عجب
ماجرای جالبی! سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم،نباید به من شک میکردند.
چند لحظه در سکوت سپری شد که یه لحظه صدای دروازه رو شنیدم.سرمو بلند کردم که چشم تو چشم دو جفت
چشم قهوه ای شدم!
2
romangram.com | @romangram_com