#جادوی_چشم_آبی_پارت_122
سه سال تموم گذشت ولی بازم صبر من بی نتیجه بود،چون دانیکا دیگه به خوابم نیومد.من الان یه دختر سیزده ساله
بودم. با دیوید هم خیلی خوب شده بودم.دوست خیلی خوبی بود.
از وقتی باهاش صمیمی شده بودم که یه روز بعد از مدرسه داشتم از خیابون رد میشدم که یه ماشین با سرعت به
سمتم اومد و دیوید خودشو انداخت جلوی من و منو کنار زد. خودش هم فقط دستش یکم آسیب دید.
از اون روز به بعد باهاش صمیمی شدم. جنی فر و آنا به من گفته بودن که زیاد باهاش دوست نباشم چون هر
دوتاشون نسبت به دیوید حس بدی داشتند. ولی من که چیز بدی ازش ندیده بودم!
مدتی بعد جنی فر و آنا نیروشون رو به دست آوردند.آنا خیلی باهوش شد.طوری که بیشتر سوال هایی که جابشون
مجهول بود رو حل میکرد.
مشاور نیرو ها خانوم جینا پارکر بهش پیشنهاد کرد که توی مسابقات علمی شرکت کنه و دانش خودش رو افزایش
بده.
نیروی اون خیلی نادر و کمیاب بود.دانش اون به اندازه ی دانش یه انسان بالغ بود. با فهمیدن نیروی جنی فر خیلی
تعجب کردم!اصلا به جنی فر نمیخورد که همچین نیرویی داشته باشه.
اون به قدری زیبا آواز میخوند که من دهنم اندازه غار باز میموند!صداش لطیف تر شده بود و میتونست یه خواننده
ی خیلی خوب بشه. با صدای آواز جنی فر همه ی پرنده ها جمع میشدن طرفش!
و من......من هنوز نیرومو به دست نیاورده بودم.
یه روز که هوا خیلی خوب بود.مامان و بابا گفتن که بریم خونه ی مامانبزرگم،همه ی فامیل هامون خونه ی مامان
مامانم جمع شده بودن.
با همه سالام و احوال پرسی کردیم. من یک راست رفتم پیش دختر خالم و پسر خالم! نوزاد های چند روزه ی خاله
سیلیدیا و شوهر خاله راشا. یه دوقلوی تپل و بامزه بودن.یکی دختر و یکی پسر.
اسماشون هم مایکی و مانیا بودن.خیلی خوشگل بون!!!
romangram.com | @romangram_com