#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_108


و میدانم اگر او نبود هیچ وقت در این خانه باز نمیشد! صدای باز شدن درِ حیاط.فشار دستان یغما.

و نگارِ سستی که حس میکند امشب اصلا خودش نیست! شاید همین دلهره همین جا از بین برود!

موهایش را میکشم و سرش را بالا میاورم.یغما ، یغما نیست.منتظر یک اذن است تا نگار خواهی کند!

میخواهم همین امشب تمام دوست داشتن های این مدت را ، تمام علاقه را که یغما به آسانی بدست نیاورد را یکجا با یک ردِ صورتی روی لبهایش بگذارم! میخواهم فقط با یک ب*و*س*ه قدردانش باشم! میخواهم امشب همه چیز قبل از این ب*و*س*ه را از یاد ببرم! همه چیز را .میخواهم نگار را به نگار.به یغما.به احساسش.میخواهم خودم را به خودم ثابت کنم!

صدای پای رادین که روی سنگریزه های حیاط میدود داد میزند که وقت کم است! بجنب نگار!

یقه پیراهنش را چنگ میزنم.چشم میبندم که نبینم.نبینم و ناآگاهانه گذشته را خاک کنم!

رادین داد و فریاد میکند.قلبم میریزد اما بازهم میخواهد مسبب یک جدایی شود! من اما دست نمیکشم! بگذار تنها همین امشب این دوری و این بلاتکلیفی و این گذشته ای را که روی دلم سنگینی میکند را تشیع کنم!

مانده ام حنجره رادین پاره نشده؟ حالا گریه چرا؟

کمرم را چنگ میزند.یعنی نگار درسته.بگو.احساستو با لبات بگو!

صدای پرتاب شدن رادین روی سنگِ پاگرد هم باعث نمیشود چشمانم را باز کنم! گریه میکند.داد میزند:

- بابام.بابا.بابا.بابام برگشته!

میخندم.آتش نمرودِ روی کمرم گلستان میشود! چشم روی هم میفشارم و سعی میکنم به همین لحظه بیاندیشم و نخندم به ذهن متوهم کودک گریانم!

چرا اینقدر یخ شده ای یغما؟

چشم باز میکنم! چشمانش را با درد روی هم میفشارد و .

حس بویایی که دوروغ نمیگوید.میگوید؟

برمیگردم.

ساک سیاه و دستانی بزرگ!

گسترش ،قاصدکِ سفیدی که ارثی بود.

چین های عمیق کنار چشمانش که عمیقتر شده.

و او شکسته تر از گذشته.

چه تلخ برگشتی!

romangram.com | @romangram_com