#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_59


- دیگه نمی‌خورم.

- چرا؟

شانه بالا می‌اندازد.

ساعت حدودا 4 بعدازظهر است. در راه، از کانون می‌گوید، از اینکه بعد از این‌همه مدت با من است. با یک زن که دوستش دارد، با کسی که زیاد حرف نمی‌زند و زیاد سؤال نمی‌کند، خوشحال است از با من بودن! به مقصد که می رسیم خواب است… خوابِ خواب. دل در سینه می‌کوبد. صبح که دنبالش رفتم حتی از خانه بیرون نیامد تا مرا ببیند، نیامد تا خودش را نشان دهد، دلم گرفت و به روی احساسم نیاوردم. رادین را بلند می‌کنم، سنگین است.

به‌سختی در می‌زنم، در باز می‌شود. از حیاط گذر می‌کنم و در چوبی هم باز است! بدون رهام باز است و چقدر دلم از این‌همه بی‌مهری می‌گیرد. رادین را روی مبل می‌خوابانم. نگاهی به اطراف می‌اندازم. هه… صاحب خانه کجایی؟ هرچه منتظر می‌مانم خبری نمی‌شود. چکمه‌ام را پا می‌کنم، می‌خواهم در را ببندم که بالاخره صدای آسمانی‌اش.

دیوانه‌ام می‌کند:

- مرسی

نگاهش می‌کنم. لبخند نمی‌زنم، نمی‌توانم که بخندم، غمگینم و نمی‌دانم این حس تلخ را در آشیانه‌ی نگاهم می‌بیند یا نه… نزدیک‌تر می‌شود. حالت خاصی نگاهم می‌کند:

- چیه؟

شانه بالا و سرم را متمایل به پایین می‌اندازم.

- ببخشید!

- واسه قضیه‌ای که تموم شده؟

نگاهش می‌کنم:

- این فرجه دادنا چه معنی میده؟

اخم می‌کند:

- چرا جمع می‌بندی؟ یک اشتباه برای اولین و آخرین بار.

- کار من اشتباه نبود.

- پس چرا معذرت خواهی کردی؟

- اون به خاطر میونه مونه.


romangram.com | @romangram_com