#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_58

- آفرین پس برو استراحت کن.

دل به دریا می‌زنم، می‌بینم نه. او واقعاً اهل منت‌کشی نیست. می‌خواهد همین‌گونه تشنه نگهم دارد… مثل همیشه من اول پیش قدم می‌شوم:

- رهام… خودتو از من نگیر.

چیزی نمی‌گوید:

- می‌شنوی؟ می‌شنوی چی میگم؟ توئه لعنتی نیومده همه زندگی منو به هم ریختی. منو به خودت وابسته کردی و با یه اشاره رفتی؛ ولی نمی‌خوام بری، نمیذارم بری.

- این آخرین باری بود که برمی‌گردم، نگار به والله قسم؛ اگر یک‌بار دیگه همه‌چیزو خراب کنی. دیگه منو نمی‌بینی، بذار همین‌طوری همه چی آروم و مِلو بگذره، از جنگ و جدل و دادوفریاد اونم بایه بچه بیزارم… خودتو درست کن… بزرگ شو… برای با من بودن، برای با من موندن بزرگ شو نگار، فهمیدی؟ این آخرین فرصتته! چون نمیتونم؛ چون کشش یه نابودی دیگه رو ندارم!

صدای بوق ممتد دیوانه‌ام می‌کند. چقدر عشق مرا دیوانه کرده. گردش با رادین در عین آرامش هیجان هم دارد، کم حرف میزند برعکس بقیه کودکان؛ اما حرف‌هایش هم گلچین است.

نمی‌دانم چرا این‌قدر به او تعلق خاطر پیداکرده‌ام. نمی‌دانم چرا این‌قدر وجودش برای دل ناآرامم، آرامش است! حس می‌کنم خود رهام است؛ اما ورژن کوچکترش، هوا سرد است و نمی‌دانم چرا رادین عین پدرش دیوانه است، بستنی را دوست دارد؛ اما در سرما… برایش

می‌خرم و رو نیمکت‌های پارک می‌نشینیم. پاهایم را روی نیمکت جمع می‌کنم، دیگر نگران خاکی شدن و یا از بین رفتن خط اتوی شلوارم نیستم؛ فعلا تنها نگرانی‌ام ریلیشنشیپ است. اینکه در یک رابطه پیچیده درجا می‌زنم؛ اصلاً حال خوبی نیست.

- رادین!

- بله؟

- بابات تو این چند روز چیزی بهت نگفت؟

شانه بالا می‌اندازد:

- نه

بستنی‌اش را لیس میزند.

- امروز خوش گذشت؟

لبخند میزند:

- خیلی… میشه بازم باهم بریم بیرون؟

- معلومه؛ چرا نمیشه

بستنی‌اش را نصفه طرفم می‌گیرد:

romangram.com | @romangram_com