#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_47
- حالا بیا یه چایی بخور؛ قول میدم تی بگ نباشه!
لبخند کجکی میزند:
- بیخیال.
نفس عمیقی میکشد و نگاهم میکند:
- کاری نداری؟
- نه؛ ولی سعیتو بکن شب نیای دنبال رادین، دوست دارم اینجا بمونه.
- گیر نده نگار
سر تکان میدهد:
- رادین چیزی خواست یا خودت کاری داشتی؛ حتما بهم زنگ بزن.
پلک رویهم میگذارم. پا روی پله اول میگذارد و برمیگردد:
- میدونم توی همین نصف روزم دلت برام تنگ میشه!
میخندم:
- ازخودراضی
- چیه؟ دروغ میگم؟
نمیدانم چه بگویم… تو هیچوقت دروغ نمیگویی، جدی میشود و روی پاگرد میایستد.
چشم در نگاهم میدوزد:
- تو خودت گفتی. مگه نگفتی بیمنطق به چشمام عادت کردی؟
قلبم میلرزد؛ اینکه اینقدر دقیق جملهام را یاد دارد قلبم بیشتر میریزد. چشمانم را
میبندم:
romangram.com | @romangram_com