#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_41


لبش تکان می‌خورد:

- بگو.

- به خودم آمدم انگار تویی در من بود.

تیز می‌گوید:

- این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود!

هه… تو هم بلدی؟ تو هم می‌خوانی؟ تو همه‌چیز را میدانی نه؟ کاش ندانی؛ کاش ندانی که در این مدت کوتاه این‌قدر بی‌دلیل جذب این مردانگی شده‌ام! نگاهم می‌کند. تیز و من تاب این‌همه بی‌مهری را ندارم. می‌نالم:

- رهام

چشمانش را می‌بندد.

- دلیلی نداره؟

درمانده نگاهش می‌کنم:

- نه… باور کن نه… دل بستن دلیل نمی خواد.

سکوت می‌کند. طولانی… نفس‌گیر… همآن‌قدر که صدایش ارمغان آبی عرش است. سکوتش کوبش افکارم بر فرش است. لبخند می‌زند. کوتاه؛ اما بازهم نفس‌گیر، تو چه می‌خواهی از جان دلم؟ هان؟ انار خودم را به سمتم می‌گیرد.

- یلدات مبارک.

قلبم می‌لرزد و تازه می‌فهمم یک دقیقه دیدارِ بیشترِ تو چقدر شهر است برای دل روستایی ام. چقدر اکسیژن است برای ماهی؛ چقدر نگاه است برای نا بینا! چقدر رهام است برای نگار…

یلدا می‌گذرد…

روزها هم می‌گذرند، نه به این سادگی که یلدا گذشت نه؛ من با یاد رهام می‌گذرانمشان، با یاد مردی که حالا می‌توانم با یک نفس عمیق بگویم که نفسم برایش در می‌رود…

قلبم بدجور برایش می‌زند. نگار بدجور برایش می‌میرد! او هم دیگر راحت‌تر از قبل‌ها برخوردمی‌کند. صمیمانه‌تر؛ نگار خواهانه تر می‌خندم! نگار خواهانه! از باشگاه برمی‌گردم و خسته و کوفته خودم را روی تخت می اندازم. انگار ذره ای جان در بدن ندارم. قمقمه آب را از کوله برمی‌دارم و همان‌طور خوابیده روی صورتم خالی می‌کنم! شالم را از زیر سرم بیرون می‌کشم. چشمانم را می‌بندم و حواسم به رهامی نیست که پشت پلک‌هایم لانه کرده!

تلفن زنگ می‌زند و متأسفم! چون از بی‌خواب در حال مرگم!

***


romangram.com | @romangram_com