#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_40

دوباره کنارم می‌نشیند!

هندوانه‌ها را در ظرف می‌چینم! هیچ صدایی جز بسطامی نمی‌آید و… چرا می‌آید… نفس‌های رهام که دیوانه‌ام می‌کند! آرام‌آرام می‌خورد و چقدر خوردنش را دوست دارم. این پرستیژ خاصش را دوست می‌دارم!

- چرا من؟

نگاهش می‌کنم، چنگال در دهانم می‌ماند.

- چی؟

نگاهم می‌کند:

- تو که آفتاب‌مهتاب‌ندیده‌ای. تو که تابه‌حال با مردی نبودی؛ چرا من؟ منی که… هه؛ یه پسر دارم!

با تاخیر ادامه می‌دهد:

- این همون سؤال کذایی بود.

نمی‌دانم چرا؛ واقعاً چرا؟ چرا تو از همه برایم دلچسب تر بودی. چرا دلچسب تر هستی؟

چرا اصلاً در دل این نگار بی همه‌چیز هستی؟ سر کج می‌کنم. رهام آرام به رادین می‌گوید:

- رادین میشه بری تو اتاقت؟

رادین سر تکان می‌دهد و با هندوانه‌اش در راهرو می‌دود… رهام داد می‌زند:

- رادین آب هندونه نریزه رویِ روتختیت!

رادین هم فریاد می‌زند:

- چـــشم!

دوباره نگاهم می‌کند:

- نگار.

قلبم می‌ریزد؛ کاش بگذاری بگویم “جانم؟”

نگاهش می‌کنم!

romangram.com | @romangram_com