#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_77
فهميدم جز من همه را با دوربين كنترل ميكند
_ خوب ميشه
_ گفتم سوييما بياد اينجا ولى اگه خسته اى برو خونه باهاش اوكى ميكنم
_ نه نه ميمونم ممنون آقا
( اين چرا اينقدر به پسر عمويش آقا ميگه و احترام ميزاره؟!)
_ عماد؟!
_ جانم
_ اينقدر خودتو اذيت نكن اينبار نميبخشمت اگه باز اتفاقى واست بيوفته
_ چشم آقا
لحن معين دلسوزانه بود و من هر لحظه حس كنجكاوى ام بيشتر ميشد موقع رفتن به اتاقش كاغذى از جيبش در آورد و روى ميزم گذاشت:
_ اين سفارش هاى فردا يادت نره
بعد هم به اتاقش رفت وقتى نوشته كاغذ را خواندم جا خوردم
" اصلا حق ندارى به عماد نزديك شى حتى واسه مسائل كارى هم لازم نيست باهاش همكلام شى "
عجيب بود!! چرا همچين چيزى نوشته بود؟! كاغذ را مچاله كردم و در جيبم گزاشتم حوصله ماندن ديگر نداشتم وسايلم را جمع كردم و از شركت خارج شدم حتى با سامى هم تماس نگرفتم مدام در فكر ياد داشت معين بودم، چرا از نزديك شدن من به عماد تا اين حد ميترسيد؟!
تمام شب هم درگير تفكراتم بودم ...
romangram.com | @romangram_com