#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_137
( خير سرش دكتره و ميزنه يه آدمو لت و پار ميكنه؟!! وحشى !!! واى تنبيه اولش بدتر از كمربند بود)
چند ضربه كه به در خورد عمه به سمت در دويد
_ پرى ما اينو بده بخوره اين پمادم بزن روى رد كمربند كه نمونه
( خاك تو سرت !!! زده حالا ميخواد رفع اثر جرم كنه)
عمه اطاعت كرد به زور قرص را همراه آب ميوه اى كه آورده بود بلعيدم و واى از درد وسوزش پماد كه تا تمام شدنش هزاربار جيغ كشيدم و خود عمه در حال ماليدن ١٠ ليتر اشك ريخت
مادرم برهنه روی تخت لم داده بود و سیگار میکشید، دست کریه و زمخت یک مرد اندام زنانه اش را به صورت چندش آوری نوازش میکرد، من یلدای کوچک ، با آن خرمن بلند موهای خرمایی ام گوشه اتاق ایستاده ام هر دو مرا میبینند ولی سعی میکنند نادیده ام بگیرند میخواهم جیغ بزنم و عمه ام را صدا بزنم ولی هرچه دهانم را باز میکنم صدایی از حنجره خشکم بیرون نمی آید پدرم را میبینم که خون آلود از پشت پنجره اتاق به آن دو می نگرد او هم مرا میبیند ولی نادیده میگیرد، در آنی میشوم همين یلدای كنونى ،بزرگ شده ام با همان موهای کوتاه! من روی تخت جای مادرم دراز کشیدم دست کریه مرد اینبار به سمت من می آید باز هم صدایی برای جیغ زدن ندارم، لب هایش که به صورتم میخورد با صدای جیغ خودم از خواب میپرم، عمه که بالا سرم به خواب رفته هم بیدار میشود. اولین بار است که میبینم معینش را نفرین میکند به زور چند قطره آب در دهانم میچکاند... چند لحظه بعد صدای چند ضربه به در من و عمه را می ترساند، خودم را در آغوش عمه پنهان میکنم
- پری ما چی شده؟
چه شده؟ معین نامدار چه شده؟! تازه میپرسی چه شده؟ تمام هویت و شخصیتم را زير خشمت نابود کردی....
عمه- هیچی هیچی برو خواهش میکنم یلدا حالش خوب نیست
- میشه بیام داخل؟
عمه با صدای محکم گفت:
- نه لباس تنش نیست شمارو هم ببینه بدتر میشه
دیگر هیچ نگفت و گمان کردم که رفته است. دوباره خوابیدم و با صدای اذان صبح بیدار شدم عمه برای نماز به اتاقش رفته بود ، تشنه بودم گلویم خشک بود به سختی از جایم بلند شدم و پیراهن گشاد و کوتاه نخی ام را تن کردم لنگ لنگان و دست به دیوار از اتاق خارج شدم چیزی که میدیدم باور کردنی نبود معین بر روی زمین نشسته بود و سر به دیوار نهاده بود نمیدانم خواب بود یا بیدار؟ سریع از جایش بلند شد چشمهایش ورم کرده بود و سرخ بود طاقت نگاه کردن به چهره اش را نداشتم، دیگر عاشقش نبودم...
اصلا شاید از اول هم عاشقش نبودم و یه حس گذرای مسخره اشتباه بود !!! رو برگرداندم و به سمت آشپزخانه رفتم. دنبالم می آمد ولی سکوت کرده بود در میان راه نزدیک بود به زمین بیوفتم که زیر بغلم را گرفت، چشمهایم را بستم.
- یلدا؟
و این بار چندم بود که خطابم میکردی ؟ اما دیگر مثل سابق برایم مهم نیست...
romangram.com | @romangram_com