#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_129

از خودم كلافه بودم از احساسم ...

از اينكه يك روز به خيال خودم با معين قهر بوديم و يك روز آشتى ...

معين مرا در حد قهر و آشتى نميديد نه قهر ميكرد و نه آشتى هميشه يك طور بود



لعنت به من و اين قهر كه اميدوارم آشتى نداشته باشد!!!



دلم نمیخواست به خانه بروم سر راهم يك پيراهن سبز تيره دكلته كوتاه براى ميهمانى آن شب خريدم و به خانه افى رفتم

افى تنها زندگى ميكرد و آنجا راحت بودم با ديدنم متوجه حالم شد ولى مثل عمه گير نميداد با هم حاضر شديم و آرايش كرديم موبايلم را هم خاموش كردم حوصله عمه را هم نداشتم

وقتى به سالن ميهمانى رسيديم نورهاى رنگى در تاريكى و بوى دود و صداى موزيك كمى اذيتم كرد چرا كه ياد آن شب كزايى افتادم ولى با چند نوشيدنى همه چيز را فراموش كردم افى هم مثل هميشه تا خرخره خورد و بعد بالا آورد

دلم براى دنياى هرچند كثيف خودم تنگ شده بود من كه عمرى در كثافت گزراندم كلاس و ابهت آن خانه و شركت و آن سبك زندگى با مزاجم سازگار نبود

تمام شب بى هيچ فكرى ر*ق*صيدم و پاى كوبيدم در صداى قه قهه مستانه خودم غرق بودم ...

افى كه زياد نوشيده بود تعادل و قدرت رانندگى نداشت من هم وضعيتم بهتر از او نبود ...

ميلاد اصرار كرد كه مارا برساند و من ترجيح دادم آن شب را در خانه افى صبح كنم تا عمه خوشى ام را از دماغم بيرون نياورد جلوى در آپارتمان افى كه از ماشين پياده شدم نور چراغ هاى يك ماشين مستقيم رو به رويم در چشمانم خورد ...



به ناچار چشمانم را بستم ، ذهنم هوشيار بود اما تعادل راه رفتن و ايستادن را نداشتم و منحرف ميشدم ميلاد كه براى كمك به ما پياده شده بود فرياد زد:

_ هوى ياروو چراغتو خاموش كن كورمون كردى نصف شبى



من مستم يا هوشيار؟ اين كه از ماشين پياده شد معين است؟ اين زن كه ميدود و گريه ميكند عمه است؟


romangram.com | @romangram_com