#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_99


سورن – گفتم که آره...مگه تو کتاب نمی خونی؟ من یه جا خوندم قوه ی تقلید جن ها خیلی بالاست.به هر شکلی می تونن دربیان.دیگه یه تقلید صدا که این حرفا رو نداره.ولی نمی دونم چرا منو صدا زد؟!

- لابد می دونسته اگه منو صدا بزنه سکته می زنم! کسی چه می دونه؟! ببین من میرم دستشویی،اگه صدات زدم بدون که جنی ،آلی...چیزی داره منو می بره.سریع بیا کمک...!

سورن – باشه برو.

هوا هنوز کاملا روشن نشده بود.یه جورایی خیالم راحت بود از اینکه سورن پیشمه.کمتر می ترسیدم...اما از این هم می ترسیدم که اوضاع همینجوری بمونه و من بخوام تنها توی این خونه زندگی کنم.

رفتم دستشویی و برگشتنی گفتم برم و نعل رو از کنار حیاط بردارم.رفتم اون جایی که آتیش روشن کرده بودیم و زغال ها رو کنار زدم.نعل سر جاش نبود.فکر کردم شاید سورن،دیشب که برای قلیون زغال برداشته،نعل رو هم با خودش برده باشه.برگشتم خونه...

- نعله کو؟!

سورن – توی حیاطه ...برو بیارش.

- نبود! تو دیشب نیوردیش؟

سورن – نه بابا ، اون موقع که من رفتم زغال بردارم خیلی داغ بود.دست نزدم!

- پس کی برده؟

فقط به یک چیز میشد فکر کرد.مطمئنا دزد برای بردن یه نعل خونه ی کسی نمیومد!

سورن – شاید کلا اون نعل برای این بود که اونا ببرنش! مثلا به عنوان هدیه...رشوه...

- آخه چه ارزشی داشت؟!

سورن – نمی دونم وا... ترجیح میدم الان به جای فکر کردن،بخوابم.دیگه مغزم نمی کشه.اگه توی خواب توسط اجنه کشته شدم حلالم کن.

- باشه. تو هم همینطور.

با اینکه به شوخی این حرفا رو می زدیم اما هر دومون واقعا می ترسیدیم.سورن بیچاره که به خاطر من گیر افتاده بود وگرنه عمرا اگه حاضر میشد توی این خونه بخوابه.

romangram.com | @romangram_com