#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_94
سورن – راه بیفت بریم.
- چی کارت داشت؟
سورن – هیچی...می خواست شماره ی من و تو هم داشته باشه که اگه مسعود نتونست جواب بده به ما زنگ بزنه.
- مطمئنی فقط همین بود؟
سورن – آره.
- هر چی تو بگی...راستی من اصلا ازش خوشم نیومد.حرفاش هم برام قابل درک نیست!
مسعود – بهراد اگه بخوای از منطق دَم بزنی، دندوناتو می ریزم تو حلقت! مگه ندیدی اسمت هم می دونست؟
- شاید یه نفر اتفاقی بهش رسونده باشه.تازه اگه تونست مشکل رو حل کنه حسابه!
سورن – منم تو خونه ش حس بدی داشتم.فضاش سنگین بود.
- شما حرفشو درباره ی جن های توی اتاق باور می کنید؟!
سورن – نمی دونم وا... از اون آدم این چیزا زیاد بعید نیست !
مسعود – به قول سورن فضای خونه ش سنگین بود.آدم توش احساس ناراحتی می کرد.شاید واقعا با اجنه در ارتباطه.
- باید ببینم چی کار می تونه واسه من بکنه...تا اون موقع معلوم میشه.
سورن – بی خیال... ناهار رو چی کار کنیم؟!
مسعود – من که سریع باید برم شرکت وگرنه اخراجم می کنن.وقت ناهار ندارم.
سورن – پس ما رو برسون خونه ی خودم.
romangram.com | @romangram_com