#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_93
سورن – تا شما دلیلشو پیدا می کنید بهراد چی کار کنه که بتونه شب رو راحت توی خونه ی خودش بگذرونه؟!
امیرمحمد – یه چیزی بهش میدم که توی این چند روز بتونه توی خونه ش بمونه.
مسعود – ببشخید! چرا انقد به اتاق نگاه می کنید؟!
امیرمحمد – راستش دو تا بچه جن دارن روی تخت بازی می کنن.نگران اینم که یهو زمین بخورن.
محیط خونه ش داشت اعصابمو خورد می کرد.دوست داشتم زودتر از اونجا بزنم بیرون.با این جمله ی آخرش هم استرسمو بیشتر کرد.
از جاش بلند شد و رفت داخل اتاق خواب.
سورن آروم به ما گفت : بهتر نیست دیگه بریم؟! می ترسم کارمون به احضار جن بکشه!
مسعود – منم موافقم.
سه تایی از جامون بلند شدیم.اونم از اتاق بیرون اومد.یه چیزی دستش بود.دادش به من و گفت : این برای توئه.
یه چیزی بود که دورش پارچه پیچیده بود.می خواستم پارچه رو کنار بزنم و توش رو ببینم، گفت : الان بازش نکن.امشب ساعت دوازده برو توی حیاط و یه آتیش درست کن.آتیش رو با چوب روشن کن که زغال هم داشته باشی.وقتی آتیشت رو به خاموشی رفت و هنوز زغال ها قرمز رنگ بودن اینو بذار زیر زغال ها.
- ممنون.
مسعود – چقد تقدیم کنیم؟
امیرمحمد – هنوز براتون کاری نکردم که پول بگیرم.فقط یه شماره تلفن به من بدید که اگه دلیل رو پیدا کردم باهاتون تماس بگیرم.
مسعود شماره ی خودش رو داد.باهاش خدافظی کردیم اومدیم دم در آپارتمان و کفش هامونو پوشیدیم.چند تا پله رفتیم پایین که گفت : ببخشید! من یه چند ثانیه با شما کار دارم.
منظورش سورن بود.سورن گفت : شما برید توی ماشین من الان میام.
من و مسعود رفتیم داخل ماشین و سورن هم بعد دو دقیقه اومد.
romangram.com | @romangram_com