#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_78
سورن – نه بابا.مگه جرم کردیم؟!
استاده همچین برگشت سمت مون که من و سورن سر جامون وایسادیم.
استاد – میشه ساکت باشید،لطفا؟!
سورن – چشم.چرا عصبی میشی استاد؟!
( این سورن آخر سر منم به باد میده! یه جوری با این استاده حرف می زنه که هر چی می گذره قیافه ش ترسناک تر میشه)
توی راهرو از در اتاق حراست رد شدیم.خیالم یه کم راحت شد.استاده ما رو هل داد توی اتاق مدیر اما کسی نبود.درو بست و رفت.
سورن – حسابی قاطیه ها...چرا عین بچه دبستانی ها با ما رفتار می کنه؟!
- معلومه خیلی به خون مون تشنه ست.
سورن – آره...شانس بیاریم فلک مون نکنه.
- قیافه ش تابلوئه از این عقده ای هاست...
با شنیدن صدای در سریع حرفمو قطع کردم.یه نفر آروم به در زد و وارد اتاق شد.به به...! یه چهره ی آشنا.همون استاده ست که اومده بود پارتی یکی از بچه های دانشگاه.به همدیگه خیلی خشک و خالی سلام کردیم.اون رفت و نشست روی یه صندلی و با کیفش مشغول شد.یه دقیقه بعد استاد قاطیه و مدیر دانشگاه اومدن.
سورن – اوه...آجان کشی کرده.
- خفه شو!
استاده ما رو به مدیر نشون داد و گفت : این دو نفر اصول انضباطی کلاس منو به هیچ وجه رعایت نمی کنن.اگه دلم براشون نمی سوخت حتما به حراست تحویل شون می دادم.
مدیر – دقیقا چی کار کردن؟
استاد – از شروع ترم تا الان دومین باریه که می بینمشون،اونم با وجود این همه کلاسی که برای این درس مهم در نظر گرفته شده.در به هم ریختن نظم کلاس . حاضر جوابی هم که به حمد خدا استادن.
romangram.com | @romangram_com