#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_74


- ولی عجیب نیست که بعد سه چهار روز هنوز اینجوری ام؟!

سورن – اینکه بدتر شدی عجیبه.حتی توی بیمارستان هم انقد زرد نبودی.

- نکنه دارم می میرم؟

سورن – اَه...بی مزه.راستی من فک می کنم اتفاقای اخیر..

(حرف سورن رو قطع کردم)

- می دونم...مسعود بهم گفت.دوس ندارم به این موضوع فک کنم.

سورن – می ترسی؟

- گیریم که آره.البته ببخشید که من قراره یه عمر توی این خونه زندگی کنم.اگه بترسم اشکالی نداره.در ضمن فکر نمی کردم انقد خرافاتی باشی!

سورن – هر جور دوس داری فکر کن.من به فکر خودتم.اینکه جن باشه یا نباشه واسه من نفعی نداره.

- ممنون از توجهت.راستی من که نمی تونم بیام،کادوت هم با خودت ببر.

سورن – نمی برم.اصلا بدون تو مزه نمیده.

- برو بابا.نمی خوام خاطرات پارسال زنده بشه.از اونی که بهش قول دادی هم از طرف من عذر خواهی کن.

سورن – خیــــلی نامردی.متاسفم واسه ت.

یه لحظه می خواستم به سورن قضیه ی کمد رو بگم اما پشیمون شدم.نمی خواستم دو دقیقه ای حرفای خودمو نقض کنم.مطمئنم سورن هم صد تا دلیل برای اثبات وجود جن توی خونه ی من می اورد! اما به خودم قول دادم اگه یه بار دیگه اتفاق افتاد بهش بگم.

بعد از تولد سورن بهم خبر رسید که مثه همیشه کل بچه های دانشگاه ،که البته اصلا تعجبی نداشت توی جشن تولدش بودن.مسعود می گفت آخرای مهمونی رفته اونجا و یه سری از بچه ها سراغ منو ازش گرفتن.واقعا که براشون متاسفم! من اگه جای اونا بودم به آدمی مثه خودم فکر هم نمی کردم.از مسعود نپرسیدم کیا سراغمو می گرفتن.برام مهم نبود.اونم چیزی نگفت...فکر می کنم به خاطر این بود که به اسم بچه ها رو نمی شناخت.

تعطیلات عید هم گذشت و خدا رو شکر تونستم یه کم کار کنم.فقط آرزوم اینه که این مدرک کوفتی رو بگیرم و یه جا مشغول کار شم.کلاسای دانشگاه هم شروع شدن.

romangram.com | @romangram_com