#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_6


همون چند دقیقه ی اول نامردی نکرد و برگه های امتحان رو پخش کرد.عجز و لابه ی بچه ها هم نتونست جلوشو بگیره...حتی سوالای مزخرف و گمراه کننده ی بچه خرخون کلاس هم مانعش نشد.امروز خدا قصد کرده اساسا حال منو بگیره.

من و سورن عین احمق ها داشتیم به برگه نگاه می کردیم.حتی بداهه گویی هم به ذهن مون نمی رسید.منتظر بودیم تا در یک فرصت مناسب عملیات تقلب رو شروع کنیم.سورن که مثه خودم تعطیل بود و نمیشد ازش راه به جایی برد.داشتم به این فکر می کردم از کی تقلب بگیرم که سورن برگه ی ب*غ*ل دستی شو از زیر دست کشید و برگه ی خودشو به جاش گذاشت...عجب خریه.الانه که استاده بفهمه.به من یه اشاره کرد که از روش بنویسم.منم سریع شروع کردم به نوشتن.نزدیک بود چشمم چپ بشه! سورن برگه ی یه دختره رو از زیر دستش کشیده بود.فکر می کنم اسمش "سیما" بود...یا یه همچین چیزی.حسابی هم عصبی شده بود.دیدیم اگه یه دقیقه ی دیگه برگه شو ندیم تیکه پاره مون می کنه.سورن برگه شو بهش داد.فکر کنم توی همین لحظه این یارو نوربها فهمید داریم چی کار می کنیم.داشت چپ چپ نگامون می کرد.اون لحظه هر چی فکر کردم راه دیگه ای برای تقلب به ذهنم نرسید برای همین شروع کردم به دری وری نوشتن.سورن هم بزنم به تخته فاقد هر گونه دانش و درک در این درس بود و واو به واو نوشته های منو کپی می کرد.

نوربها برگه هامونو جمع کرد و کنار میزش وایساده بود داشت مرتب شون می کرد.

نوربها – خب بچه...می تونید برید.کلاس تعطیله.

همه گفتن "خسته نباشید" و از جا شون بلند شدن که دوباره گفت : فــقــط ...! یوسفی و ماکان بمونن!

یه سکوت توی کلاس حاکم شد.حس کردم فشار خونم اومد پایین.یواشکی به سورن گفتم : بی شعور خیلی تابلو تقلب می کردی.حتما فهمیده.

سورن – خب که چی؟ می خواد سرمونو ببره؟

- نه بدبخت،فقط مفتی مفتی آبرومون رفت.من و سورن مثل ذلیل مرده ها وایساده بودیم تا استاد بیاد.من داشتم توی ذهنم جملات ندامت رو مرور می کردم که بهمون اشاره کرد که بریم جلو.

قبل از اینکه اون شروع کنه به حرف زدن سورن گفت : استاد باور کنید درگیر یه سری مشکلات بودیم وگرنه درس خیلی برامون اهمیت داره...

نوربها بدون توجه به سورن حرفاشو قطع کرد و برگه های بچه ها رو سمت مون گرفت و گفت : اینارو ببرید و تصحیح کنید،من خیلی درگیرم و می ترسم بهشون نرسم،برگه های خودتون هم خودم تصحیح می کنم.

یه لحظه به سورن نگاه کردم دیدم یه لبخند محوی داره میزنه،نزدیک بود بزنم زیر خنده اما جمعش کردم.

از کلاس اومدیم بیرون و داخل سالن دانشگاه شدیم.

- خوب شد زود حرفشو زد وگرنه من شروع می کردم به التماس!

سورن – دقیقا،دیدی که من تا مراحل مقدماتی ش هم رفتم.

- احتمالا وقتی برگه های خودمون رو تصحیح کنه می فهمه چه خبطی کرده که مال بقیه رو هم به ما داده.

سورن – آره...من که اساسا شاشیدم تو برگه م.

romangram.com | @romangram_com