#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_19
- خلاصه از ما گفتن بود...
سریع یه سیگار روشن کردم...پنجره باز بود و باد سرد بهمون می خورد اما تا خرخره م*س*ت بودیم و سرما برامون اهمیتی نداشت.
- دقت کردی توی این رمان ها اونایی که م*ش*ر*و*ب می خورن رفتارشون عین لاشی هاست؟
مسعود – من رمان نمی خونم.اما نمونه ی فیلمی ش رو زیاد دیدم.
هر دو مون سکوت کرده بودیم که صدای تق تق در رو شنیدیم.
کیوان – بیام تو؟
مسعود – چی کار داری؟
کیوان – می خوام بیام پیش شما.
مسعود به من گفت : اگه اومد داخل آدم حسابش نکن.عددی نیست.
- اصلا واسم مهم نیست که کسی بفهمه.واسه تو بد نشه؟
مسعود – گفتم که...عددی نیست.کیوان بیا تو...
کیوان اومد و رفت رو به روی ما،کنار پنجره نشست.دستشو جلوی دماغش تکون داد و گفت : پووف...چه بوی سیگاری میاد.
مسعود – چشم بسته غیب میگی؟ خب داریم سیگار می کشیم دیگه...
کیوان – این چیه؟
مسعود – شربته!
کیوان – مسخره می کنی؟
romangram.com | @romangram_com