#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_155
- هیچ کاری نمیشه کرد...
مسعود – آیه یأس نخون خواهشا !! مگه امیرمحمد نگفت که اون حرفا رو به خاطر تهدید سورن به تو زده؟ پس همش دروغ بوده و یه راهی هست...
- اگه اون م*ر*ت*ی*ک*ه ،امیرمحمد چیزی بارش بود و به قول خودش از روی خیرخواهی اومده بود به من خبر بده ، چرا همون روز دعا رو بهم نداد؟ مگه پولش چقد میشد؟ من از قصد بهش پول ندادم که ببینم واقعا از سر عذاب وجدان اومده یا نه؟...که دیدم درست فک می کردم.
مسعود – تو که میگی پولش چیزی نمیشه...بیا یه پولی به امیرمحمد بدیم و دعا رو ازش بگیریم...فوقش اگه اثر نکرد میریم سراغ همون رفیق روانی ت.
- اگه یه دعایی داد که دخلمو اورد چی؟ اونوقت باید جنازه مو ببری پیش رفیق روانیم.
مسعود – بی خیال...الان، بحث کردن فایده ای نداره.فردا درباره ش حرف می زنیم.
توی رختخوابم دراز کشیدم.مسعود می دونست من می ترسم از اینکه بخوابم و دوباره این حالت تکرار بشه،برای همین کنارم نشست و مشغول سیگار کشیدن شد تا من بخوابم.
****
به زور چشمامو باز کردم.بدبختانه صبح شده بود! و من هنوز خسته بودم.مسعود سر جاش نبود.از بیرون صدای حرف زدن میومد.مثل همیشه من آخرین کسی بودم که از خواب،بیدار میشدم...البته دیگه عادت کردم.
پشت در اتاق وایسادم و به صداها گوش کردم.صدای عمه مریم رو شنیدم که داشت با مسعود حرف میزد.چند ثانیه سکوت برقرار شد.داشتم با دقت گوش می دادم که یهو در اتاق باز شد و محکم خورد به کله م!
مسعود – چرا پشت در وایسادی؟
- هیچی بابا...اَه!جن ها کم بودن تو هم قصد کردی این بی صاحابو بشکنی؟
مسعود – چه می دونستم تو پشت دری نکبت .حالا هم که چیزی نشد.درِ اینجا فیبریه...درد نداره.
- چه خبره بیرون؟
مسعود – گفتم که...آخر هفته قراره بریم ییلاق.الانم صبح پنج شنبه ست...تو هم روی زمینی...اونم خورشیده توی آسمون.
- خیلی بامزه بود واقعا ! اصلا تعجب نمی کنم اگه بگی کل فک و فامیل هم تشریف میارن.
romangram.com | @romangram_com