#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_152
نسترن نشست و به دیوار تکیه داد.هر دو سکوت کرده بودیم.حس کردم منتظر بود تا من حرف بزنم ولی خوش نداشتم چیزایی بگم که اصلا به اون مربوط نیست!
نسترن – لاغر شدی...
با این حرفش حال کردم...همیشه دلم می خواست یه نفر اینو بهم بگه.یادمه اون زمان که پیش بابا و مامانم زندگی می کردم چاق بودم و سر این موضوع بابام همیشه دستم می نداخت.با این حال جوابی به نسترن ندادم...فقط یه لبخند تصنعی زدم.
نسترن – ولی لاغر بودن بهت نمیاد.
نمی دونم چرا این وسط به وزن من گیر داده بود اما داشت می رفت رو اعصابم.
- من زیاد هم لاغر نیستم...معمولی ام.
نسترن – یه سوال ازت دارم ؛ اخلاقت هم مثه ظاهرت تغییر کرده یا هنوز همون آدمی؟!
- خوشبختانه اخلاقم هم تغییر کرده، معلوم نیست؟
نسترن – تا حدودی...اما من قبلی رو بیشتر دوست داشتم.
- متاسفم که اینو می شنوم ولی برای خودم، "من ِ ایده آل" همینه که می بینی.
نسترن – منم متاسفم که از بد شدن خودت خوشحالی...
قشنگ داشت چهار نعل روی اعصابم می دوید ! اما بی خیال...جر و بحث چه فایده ای داره؟ اونم با کسی که هیچ نقشی تو زندگیم نداره.ترجیح دادم بحث رو جمع کنم...
- نظر لطفته.
نسترن – تا حالا فک کردی اگه به مامانت یه سر بزنی ، جای دوری نمیره؟
- الان تو شرایطی نیستم که به این مسائل فک کنم.
نسترن – ببخشید میشه بپرسم شرایطش کِی پیش میاد؟!
romangram.com | @romangram_com