#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_146


- مسخره! شک داری؟

سورن – گفتم شاید می خوای منو بپیچونی...

- واسه چی باید تو رو بپیچونم؟

سورن – بماند...پس از همین جا دور می زنم که برسونمت.

- نه...راه تو هم دور میشه.می خوام یه ذره پیاده برم.

سورن – هر جور میلته...

از ماشین پیاده شدم و با سورن خدافظی کردم.چند تا خیابون به خونه ی مسعود مونده بود.فرصت خوبی بود! به ذهنم رسید حالا که سورن پیشم نیست یه سر به خونه بزنم و قرص هامو بردارم.راهیِ خونه ی خودم شدم.چون عجله ای نداشتم آهسته راه می رفتم.یکی دو نخ سیگار کشیدم تا اینکه بعد از چند دقیقه وارد کوچه ی خودمون شدم.از دور دیدم یه نفر جلوی در خونه م وایساده.یه مکث کردم اما هر چی دقت می کردم نمی تونستم بشناسمش! جلوتر رفتم و با دقت نگاه کردم.

امیرمحمد بود! اما اینجا چه غلطی می کرد؟!!

نزدیک تر رفتم.همین که منو دید با اومد طرفم.

امیرمحمد – خدا رو شکر که بلاخره اومدی!

- شما اینجا چی کار می کنی؟ آدرسو از کجا گیر اوردی؟

امیرمحمد – اینا مهم نیست.من فقط اومدم یه چیز خیلی مهم بهت بگم.میشه بریم داخل ؟!

کلید انداختم و درو باز کردم.ترس برم داشت! امیرمحمد خیلی نگران به نظر می رسید.در کل خودش هم آدم ترسناکیه!! دستمو گرفته بود.کنار همدیگه روی تراس نشستیم.

امیرمحمد – دو روزه که دارم میام اینجا تا خودتو ببینم.

- حالا چی شده؟!

امیرمحمد – باید منو بابت حرفایی که زدم ببخشی...منظورم قتل و خوردن خون و ... می خوام اینو بدونی که تقصیر من نبود.

romangram.com | @romangram_com